جدول جو
جدول جو

معنی مماس شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مماس شدن
(کَ دَ)
ساییده شدن. پیوستن، چنانکه فاصلی در میانه نماند، تلاقی کردن: تا تأدیه کند هوایی را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پیوندد و بشنود. (چهارمقاله ص 12)
لغت نامه دهخدا
مماس شدن
ساییده شدن، تلاقی کردن: (... تا تادیه کند هوایی را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پیوند دو بشنود) (چهار مقاله. 12)
تصویری از مماس شدن
تصویر مماس شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مماس شدن
تماس یافتن، تلاقی یافتن، ساییده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لمس شدن
تصویر لمس شدن
بی حس شدن، سست و بی حال شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ فُ خوَرْ / خُرْ دَ)
بکمال رسیدن. (فرهنگ رشیدی). کامل شدن. (ناظم الاطباء) :
این همه یکسره تمام شده ست
نزد توای بت ملوک فریب.
رودکی.
زیرا بدین دو جسم طبیعی تمام شد
کز آب و باد و خاک وز افلاک برترند.
ناصرخسرو.
میانه کار همیباش و به کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را.
ناصرخسرو.
جهان به مردم دانا تمام باید شد
پس این مراد ترا می تمام باید کرد.
ناصرخسرو.
آنچه همی جست سکندر هگرز
کی شد یک روز مر او را تمام.
ناصرخسرو.
ایوان کسری به مداین، شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و از بعد او چند پادشاه عمارت می کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد. (نوروزنامه). اگر آن بنا در روزگار او تمام نشد پسراو آن بناء نیم کردۀ آن پادشاه تمام کردی. (نوروزنامه) ، به انتها رسیدن کاری. (برهان). به پایان رسیدن. پایان یافتن. به آخر رسیدن. منقضی شدن. انجام یافتن. فرجامیدن. به نهایت رسیدن: گفت من چیز دیگربر این پیوندم تا کار تمام شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). چون مدت سی سال تمام شد. (قصص الانبیاء ص 151).... نشان پختن ماده بود و به نهایت رسیدن بیماری یعنی تمام شدن بیماری. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گنجشک را که دانۀ روزی تمام شد
از پیش باز بازنیاید به آشیان.
سعدی.
، مردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). کنایه از مردن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از مردن و فوت شدن هم هست. (برهان) : به شیر زخمی استوار کرد، چنانکه بدان تمام شد و بیفتاد. (تاریخ بیهقی). خوب همینطور ناگهانی تمام می شدیم. (سایه روشن صادق هدایت ص 18) ، نیست و نابود گشتن چنانکه نشانی از او نماند. فنای محض:
در عاشقی بمیر حسن تا شوی تمام
نشینده ای هرآنکه بمیرد تمام شد.
میر حسن دهلوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ گَ تَ)
سخن چینی کردن. سخن چین شدن. عیبجویی کردن و طعنه زدن. رجوع به غماز شود:
مشو غماز کس نزدیک شاهان
بترس آخر ز آه بیگناهان.
ناصرخسرو.
ترا صبا و مرا آب دیده شد غماز
وگر نه عاشق و معشوق رازدارانند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ پَ کَ دَ)
حیران و سرگردان شدن. مشوش و مضطرب شدن. (از ناظم الاطباء). سخت متحیر شدن. مبهوت شدن. سخت حیرت زده گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مغلوب شدن شاه شطرنج. باختن در شطرنج. از هر نوع حرکت بازماندن در شطرنج (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، توسعاً مردن:
شد از رنج و از تشنگی شاه، مات
چنین یافت از چرخ گردان برات.
فردوسی.
رجوع به مات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ لَ)
رجوع به امّا شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ زَ مَ / مو زَ / زِ دَ)
فالج گونه شدن. بی حس و بی حرکت ارادی گشتن اندامی. لس شدن. بی حس و حرکت شدن عضوی: دستم لمس شده است، حرکت نمیکند
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ)
بخشوده شدن. مورد عفو واقع شدن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ، نِ / نَ دَ)
پاسخ داده شدن. پاسخ شنیدن و قبول کردن، در تنازعی لفظی، بی دلیل ماندن در برابر خصم. بی پاسخ ماندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در مناظره مغلوب شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از لمس شدن
تصویر لمس شدن
بی حس و حرکت شدن فالج گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مات شدن
تصویر مات شدن
حیران و سرگردان شدن، مشوش و مضطرب شدن، مبهوت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممتاز شدن
تصویر ممتاز شدن
برگزیده شدن، مزیت یافتن برجسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممزق شدن
تصویر ممزق شدن
پاره شدن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممکن شدن
تصویر ممکن شدن
پا بر جا شدن دست دادن بر قرار شدن پا بر جا گردیدن ثبات یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممهد شدن
تصویر ممهد شدن
پهن شدن گسترده شدن، آماده شدن مهیا گردیدن: (و اگر کسی هر دو طرف ممهد شود که هم دوستان عزیز و شاکر تواند داشت و هم از دشمنان غدار و مخالفان مکار دامن در تواند چید بکمال مراد و نهایت آرزو برسد) (کلیله. مصحح مینوی. 237)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبس شدن
تصویر ملبس شدن
جامه پوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بر کنار شدن، رها شدن، بخشوده شدن در په گشتن بخشوده شدن عفو شدن، رها شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاب شدن
تصویر مجاب شدن
پاسخ شنیدن و قبول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دو باخته شدن (نرد) باختن در بازی نرد بطوری که حریف همه مهره های خود را برداشته باشد و شخص مقابل هیچ مهره برنداشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غماز شدن
تصویر غماز شدن
سخن چینی کردن، عیبجوئی کردن و طعنه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمس شدن
تصویر لمس شدن
((~. شُ دَ))
بی حس و حرکت شدن
فرهنگ فارسی معین
قابل لمس شدن، قابل درک شدن، ادراک پذیرشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لباس پوشیدن، پوشیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متقاعدشدن، راضی شدن، قبول کردن، پذیرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برترشدن، برجسته شدن، سرآمد گشتن، متمایز شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بهره مندشدن، برخوردار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
میسر شدن، امکان یافتن، مقدور شدن، عملی شدن، به حقیقت پیوستن، محقق شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرشدن، لبریز شدن، لبالب شدن، سرشار شدن، آکنده شدن، ممتلی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی چیزشدن، معسر گشتن، بی نوا گشتن، تهی دست شدن، فقیر شدن، ورشکست شدن، ورشکسته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دریغ خوردن، افسوس خوردن، متلهف شدن، محزون گشتن، پژمان شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاسی جستن، تاسی کردن، تابع شدن، پیروی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جایز شدن، روا شدن، حلال شدن
متضاد: مکروه بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مبهوت شدن، بهت زده شدن، متحیر شدن، شهمات شدن، باختن (در بازی شطرنج)
متضاد: بردن، تیره شدن، تار شدن
متضاد: روشن شدن، کدر شدن، ناشفاف شدن
متضاد: شفاف شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد